دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

*

سال نو مبارک 

 

 

 

 

 

سال نو، گُل آورد زمستونو بهار کرد  

سال قبل، بارو بست یواش یواش فرار کرد 

عید اومد، خنده کن فردا رو کَس ندیده 

سال نو، سال نو یه سال پر اُمیده 

 

ان شاءلله هر روزتون مثل نوروز باشه 

حالتون و فالتون شاد و پیروز باشه 

مثل بهارون باشید گل افشون 

همیشه خرم همیشه خندون 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

 

* پروردگارا، بار سنگین غم و غصه های سال کهنه را به تو می سپارم و برای سال جدید از تو انرژی، آرامش و شادی دوباره، بیشتر از هر زمان دیگر، درخواست می کنم. 

 

* پروردگارا، هر آنکه در این روز محتاج و چشم براه لطف و محبت توست، چشم انتظارش نگذار. 

 

* پروردگارا، هر آنکه را دوست می دارم، در پناه لطف و بزرگی خود گیر و نگهدارشان باش. 

 

* برای همگی سالی سرشار از سلامتی، شادی، آرامش و سربلندی آرزومندم. 

 

سال نو مبارک 

 

GoodlucK 

*pegi

*

تعطیلی خود را چگونه گذراندید؟؟؟ 

 

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوبید؟؟؟؟؟؟؟

میگم شما تعطیلی خود را چگونه گذراندید؟؟؟

تعطیلی 25 اسفند رو میگم

خوش گذشت بهتون؟؟

ان شاءالله که خوش گذشته

اِـــــــــــــــــــــــــــی

برای ما هم بد نبود

گذشت خدا رو شکر

صبحش که همش به بدو بدو و یه لنگه پا ایستادن و گیج زدن و بالا و پایین رفتن و هزارتا سؤال بیربط و باربط پرسیدن و بالاخـــــــــــــــــــــــــــره جواب گرفتن گذشت

بعد از ظهرش هم گذشت دیگه

هان؟؟

جشن؟؟

نه، جشن چی؟؟

کدوم؟ همون جشن "ایران پاک"؟؟

نـــــــه

همون که توی اریکه شهرک غرب بود؟؟

نـــــــه

کدوم؟ همون که حسنی (فرزاد) مجریش بود؟؟

نــــــــه

کدوم؟؟ همون که نیما (خسروشاهی) هم آمده بود؟؟

نــــــــه

کدوم؟؟ همون که بهنام (علمشاهی) و ماهان (؟) و... برنامه اجرا کردن؟؟

نـــــــه

کدوم؟؟ همون که سعید (آسایش) هم بود و هرچی مردم اصرار کردن "نازی" رو نخوند و گفت اینجا جاش نیست؟؟

نــــــــه

کدومو میگیــــــــــــــــــــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟؟؟؟

نه من نبودم

باور کن 

***

(این قسمت مربوط به تقریباً 1 ماه پیشه)

وارد دفتر که شدم، یعنی همین که از در  رفتم تو، یعنی همین که پامو گذاشتم تو

من: سلام

-      سلام، چطوری؟؟

من: خوب. شما چطوری؟

-      بد نیستم. میای بریم کنسرت؟

من: !!!! کنسرت کی؟؟ کِی؟؟ کجا؟؟

-      معروف نیست، یعنی من نمی شناسم. بیا ببین، این تبلیغشه

من: خب؟ چطوریه آخه؟ چطور موسقیه؟ سبکش؟ بابا هرمندش کیه؟؟

-      نمی شناسم. ببین آقای ... و ... و ...

من: آها. خُب منم نمی شناسم. اما آخه اگر خوب نبود؟ خوشمون نیامد؟

-      حالا می ریم می بینیم دیگه. یه تنوعه شاید خوشمون آمد یجور ریسکه دیگه

من: OK بریم

-      بریم؟؟

من: نریم؟؟

-      چرا. پس بذار زنگ بزنم بلیط رزرو کنم. میگم به نظرت به بقیه هم بگیم؟

من: نچ

-      چرا؟؟

من: خُب آخه مگر ندیدی سر کیش رفتن چقدر ناز کردن برامون؟؟ اینم نمیان. می شناسیشون که کلی ناز می کنن تا یه برنامه با آدم بذارن. ول کن خودمون 2تایی می ریم.

-      ببین اگر فهمیدن چی؟؟

من: مگر قراره نفهمن؟؟ میگیم بهشون، اما نمی بریمشون

-      چرا آخه؟

من: چون لوسن

-      پس من بهشون میگم، اگر گفتن چرا به ما خبر ندادید میگم تقصیر پگی بود،OK

من: OK

بعدم زنگ زد که بلیط رزرو کنه، دیدیم اگر خودمون (یعنی خودم) بریم (یعنی برم) بگیریم (یعنی بگیرم) بهتره. دفتر فروش بلیط 2 تا کوچه (شما بخون 1 چهارراه) با دفتر خودمون فاصله داشت.

البته بگما!! من اینقدرام خبیث نیستم. اگر گفتم نمی خواد به بقیه بگیم برای این بود که از وقتی من اون سلام اول رو گفتم تا وقتی که بلیط رو گرفتم کلاً 15 دقیقه وقت داشتیمو اینایی که می خواست خبرشون کنه هرکدوم 1 هفته وقت می خواستن که فکر کنن. برای همین گفتم اصلاً بهشون نگیم.

خلاصه که اون روز موفق شدم برای سه شنبه بلیط بگیرم که میشد شب دوم برنامه.

حالا این کنسرت چی بود؟؟

کنسرت شبهای طلایی

برنامه ای بود که سازمان هنر طلایی ظریف تدارک دیده بود

3 شب کنسرت که یه قسمت مشترک داشت برای هر 3 شب و برای هر شب هم یه برنامه خاص

شب اول برنامه گروه دو پیانو با حضور آقای صفا کاتب پور و خانم بهاره کمایی که قطعه هایی از آرنسکی و باتیک و مندلسون و دورژاک و راخمانیف و سنجری رو اجرا می کردن (با دو پیانو)


شب دوم (یعنی همون سه شنبه که ما رفتیم) برنامه گروه آوازی تهران به سرپرستی و رهبری میلاد عمران لو بود که برنامه فوق العاده جالبی بود. یه گروه 16 نفره (8 گروه 2 تایی) که هرکدوم در نقش سازهای مختلف ارکستر اجرای برنامه می کردن. یعنی گروه ارکستر نداشتند و با حنجره صدای سازهای مختلف رو تقلید می کردندو خب آواز هم داشتن هم زمان و قطعه های آرایشگر شهر سویل، اورگان فوگ، آواز عاشقانه، yesterday، پالادیو (قسمت اول)، زرد ملیجه، ساری گلین، درنه جان و عزیز جون و ... رو اجرا کردن و برنامه بینظیری بود 

 

  

اینم میلاد عمرانلو

 

 


شب سوم هم برنامه رسیتال پیانو با همراهی ویلن با هنرمندی علی جعفری پویان (ویلن) و محمدرضا ظریف (پیانو) بوده که قطعه هایی مثل خاطرات، سراب و رهایی، پیروزی و ... اجرا کردن

اما قسمت مشترک این سه شب برنامه گروه پیانو تینمنت (pianotainment) آلمان بود (Blüthner Piano Duet) با هنرمندی استفان وِه (Stephan Weh) و مارسل دُرن (Marcel Dorn) که این دو هنرمند آلمانی روی یک پیانو با هم هنرنمایی می کردند که جداً کارشون عالی و زیبا بود

 

 


این گروه هم قطعه هایی مثل پرواز زنبور عسل، هری آهکی، سزارداس، لحظه های کودکی، آستوریاس، پالادیو، چمنزار و سیمپسونها (که این دو تای آخر کار خودشون بود) رو اجرا کردن

 

 


کار هنرمندای آلمانی خیلی جالب بود، اما بقول این عزیز دلمان انگار کار بچه های ایرانی بیشتر به دلمون نشست

بعد از برنامه هر دو گروه جمعیت اونقدر ایستاده تشویق کردند که مجبور شدن یه قطعه دیگه اضافه اجرا کنن

اما بهترین قسمت آخرِ آخر برنامه بود که این دو گروه باهم قطعه yesterday رو اجرا کردن که جدی جدی فوق العاده بود این همکاری دو گروه واقعاً هنرمند

بهرحال

شب خیلی خوبی بود و جای همه اونایی که نبودن خالی(بخصوص صابر خان)

شبهای دیگه رو نمی دونم، اما باید اونها هم جالب بوده باشن

بهرحال اگر بودید اون سه شب و دیدید، که می دونید راست میگم

اگرم نبودید، حتماً برنامه های بعدیشون رو از دست ندید

قول میدم خوش بگذره و پشیمون نشید و خاطره خوبی براتون بمونه

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^

 

·        چند وقت پیش (همون شب کنسرت) یکی ازم پرسید این روزا چکار می کنی؟؟

گفتم کارایی که تا حالا نکرده بودم. دارم تفریح می کنم و از زندگیم لذت می برم

گفت مثل اینایی شدی که می دونن مدت زیادی از عمرشون باقی نمونده

راست میگه

هولم که هرکاری توی این سالها نکردم توی همین مدت کوتاه باقی مونده انجام بدم

اینم یه جورشه دیگه

· اون برنامه جشن اریکه هم بد نبود. اما بهترین قسمتش این بود که کنار دوتا از بهترین کسانم 3-2 ساعتی خندیدم و شاد بودم. چیزی که نمی دونم چند سال دیگه ممکنه دوباره تکرار شه

مرسی سعیده جونم مرسی سودی جونم

· دیروز روز آخر بود. دیگه تمام شد. دیگه من کارمند اون دفتر نیستم. کلیدها رو هم تحویل دادم و خداحافظی کردم و آمدم. با اینکه این آخرا خودمو به زور می کشوندم تا اونجا، اما دقیقه های آخر همش بغض داشتم... تجربه خوبی بود. اما دیگه وقتش بود تمام شه. تمام شد   

GoodlucK

Pegi*

*

 

My ChAnCe DaY 

بالاخره بعد از مدتــــــــــــــــــــــــــــی موفق شدم با مطب پروفسور ... تماس بگیرم 

البته نه که امکانش نبودا 

نه  

اولش تنبلیم میامد شماره رو پیدا کنم 

بعد تنبلیم مییامد تماس بگیرم 

بالاخره زنگ زدم و: 

- سلام، مطب پروفسور ...؟ 

- بله! بفرمایید 

- یه وقت می خواستم 

- چهارشنبه (3 هفته دیگه) ساعت 6:15 بعد از ظهر 

- اِم، برای صبح وقت ندارید؟؟؟ 

- نه! دکتر فقط چهارشنبه ها بعد از ظهر هستند 

- OK، ممنون خانم.  

بعدم به همه عالم و آدم گفتم که من موفق شدم وقت بگیرم از مطب پروفسور ... که خب کار اشتباهی هم بود!!! 

خلاصه 3 هفته گذشت و روز موعود فرا رسید 

اولین (و در واقع تنها) مشکل این بود که باید برای چهارشنبه 1 ساعت آخر رو از محل کارم مرخصی می گرفتم که چون قرار بود هفته بعدش هم 2 روز پشت سر هم مرخصی بابت سفر بگیرم، کار بســـــــــــــــــــــــــــــــــــیار سختی بود. 

اما با هر جون کندنی بود بالاخره این 1 ساعت مرخصی رو گرفتم 

ساعت 6 از دفتر آمدم بیرون 

یعنی 15 دقیقه وقت داشتم از سر مطهری برسم روبروی پارک ملت 

من معمولاً نمی تونم تند راه برم (بلد نیستم) هروقت هم این کارو کردم به مشکل برخوردم 

اون شب هم وقتی داشتم با سرعت بِسَمت ماشین می رفتم (آخه هم وقت نداشتم هم کلی ذوق کردم که ماشین به این زودی آمد) چشمتون روز بد نبینه 

زرررررررررررررتی خوردم زمین 

من اصلاً یادم نمیاد توی 5 سال گذشته زمین خورده باشم 

اینم زمین خوردنی بود...... 

از دردش که بگذریم 

زانوی شلوارم از ایـــــــــــــــــــــــــن طرف تا اووووووووووووووووووون طرف جررر خورد اساسی 

همچین تمیز و صـــــــــــــــــــاف که انگار با قیچی بریدی 

حالا من  وسط خیابون 

10 دقیقه وقت دارم 

نه راه پس دارم نه را پیش 

خلاصه مجبور بودم با همون شلوار پاره برم به وقت دکترم برسم 

سوار ماشین شدم و آقا و خانمی که شما باشید 

نشون به اون نشون که اونقدرررررررر ترافیک سنگین بود، اونقدرررررررر ترافیک سنگین بود که ساعت 7:15 رسیدم دم در مطب!!! 

منشی به من آدرس داده بود ولیعصر- برج جم. من که برج جم رو نمی شناختم توی ماشین از همه پرسیدم که فهمیدم نه تنها من، بلکه هیــــــــــــــــــــــچ کس دیگه ای هم برج جم رو نمی شناسه!!!! 

خلاصه پرسون پرسون رفتیم خونه ننه کلثوم... نه نه یعنی مطب پروفسور ... 

رفتم داخل و چون تنبلیم میامد از جیبم آدرس رو در بیارم و نگاه کنم ببینم کدوم طبقه و واحد باید برم!!!! از مسؤل اطلاعات پرسیدم که: 

- ببخشید آقا، مطب پروفسور ... کدوم طبقه است؟ 

- پروفسور ... ؟؟ مطمئینید درست آمدید؟؟ ما اینجا همچین کسی نداریم 

- مگر میشه آقا؟؟؟ من خودم آدرس گرفتم 

- والله نمی شناسم! شاید جدید آمدن اینجا. بذارید بپرسم 

وقتی رفت آدرس خودم رو نگاه کردم دیدم طبقه 4 واحد 3 باید برم 

تا بیام سوار آسانسور شم اون آقاهه آمد بیرون پرسید:  

- پیدا کردید؟؟ 

منم با یه نگاه خیلی بد از سر تا پای بیچاره رو نگاه کردم و با کلی پشت چشم گفتم  

-بـــــلـــــه. طبقه 4 

بعدم یه چشم غره و بعدم آمدم بالا 

همش هم توی آسانسور به این فکر می کردم که هرررررررررررجا که بری افراد بدون تخصص!!!! اونجا مشغول کارن که کار خودشون رو اصلاً بلد نیستن 

بالاخره رسیدم طبقه 4 

هرچی نگاه کردم 

هرچی نگاه کردم 

تابلویی با اسم پروفسور ... ندیدم 

با تردید رفتم سمت در واحد 3 

با خودم گفتم حتماً چون تازه آمدن، هنوز فرصت نکردن تابلو رو عوض کنن!!!!!!!!! 

خلاصه در زدم و در باز شد 

رفتم تو می بینم همه جا تاریکه 

خانم منشی هم داره تند و تند برقها رو روشن می کنه 

بعد انگار که من گوشام درازه 

میگه  

- هرهر، نه که برقا رفته بود!!!!!!!! اینجا تاریکه 

هرچی دور و برم رو نگاه کردم دیدم اصلاً شبیه مطب پوست نیست 

با کلی تردید پرسیدم: 

- ببخشید، اینجا مطب پروفسور ... ؟؟ 

- نه عزیزم! اینجا مطب دکتر ...  

- بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی اینجا مطب پروفسور ... نیست؟؟؟؟؟؟؟ 

- نه نیست 

- اینجا اصلاً مطب پوسته؟؟؟ 

- نه، مطب زنان و زایمان!!!!!!!! 

- معععععععععععععع یعنی چی؟؟؟؟؟؟ من الآن اینجا وقت دارم؟ 

- بله، ایناهاش خانم ...  

- آخه خانم محترم! وقتی من زنگ می زنم می پرسم مطب پروفسور ... چرا میگید بله؟؟؟؟؟؟؟ 

- من؟؟ نه. من همیشه میگم مطب دکتر ...  

- !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! OK ببخشید مزاحم شدم 

خیلی دلم می خواست بایستم اونجا و تا صبح بحث کنما (چون 1 ساعت طول کشیده بود تا برسم اونجا) اما اگر راستش رو بخواید بشدت ترسیدم 

یعنی یجوورایی فرار رو بر قرار ترجیح دادم 

 توی آسانسور هم همش خدا خدا می کردم وقتی می رسم توی لابی اون آقای مسؤل اطلاعات نباشه 

وقتی رسیدم دیدم نیست و فوری سرم رو انداختم پایین و آمدم بیرون

بعدم تا از اونجا رسیدم سر مطهری ساعت شده بود 8!!! 

یعنی اگر مثل بچه آدم مینشستم سر کارم،  

ساعت 7 مثل خانمها میامدم بیرون و میرفتم خونمون 

اینطوری اولاً منت اون 1 ساعت مرخصی رو سرم نمی موند 

بعدم شلوارم پاره نمیشد 

بعدم 2 ساعت تمام توی ترافیک بیخود ولیعصر گیر نمی کردم 

بعدم 1 ساعت دیر نمیرسیدم خونه 

تازه اونقدر بابت اون شب اعصابم بهم ریخته و داغون بود 

که فردا صبحش زدم لیوان سرامیکی نازنینم رو شکستم 

اونم لیوان پر از چایی شیرین!!!!!!!!!!!!!!  

داغ لیوان عزیزم از 1 طرف 

مصیبت تمیز کردن این گند کاریَم 1 طرف 

 

بعد از اون یه چند روزی فکر دکتر رفتن رو از سرم برای همیشه بیرون کردما 

اما نمی دونم چرا 1 هفته بعد باز افتادم دنبالش 

اینبار که بالاخره به شماره درست زنگ زدم منشی گفت 

- 5-1 اسفند تشریف بیارید حضوری وقت بگیرید برای اونور سال!! 

منم کلاً از خیرش گذشتم 

 

این بود بدشانسی ترین روز من 

دست کم توی این 6-5 سال گذشته 

 

goodluck 

*pegi 

 

 

میگم راستی 

فردا (یکشنبه 25 اسفند) توی این آدرس یه بازارچه خیریه برقراره که تمام منافعش صرف بچه های بیمار یا بچه های کانون (اصلاح و تربیت) میشه 

بانی این بازارچه هم جمعیت دانشجویی-دانش آموزی "امام علی" هست 

اگر دوست داشتید سر بزنید 

شهرک غرب- ایران زمین- کانون فرهنگی قدس. ساعت 12 تا 4 بعد از ظهر 

اینم آدرس سایت جمعیت امام علی: 

http://the1stbigbrother.com/