دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

دختر شیر و خورشید

آری آری زندگی زیباست/زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست/گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

*

 مارمولک

 

سلام 

خُب  

می دونید؟ 

راستشو بخواید 

 می دونم مسخره است

اما من تا سرحدّ مرگ از مارمولک می ترسم 

نه که بگم از بقیه جانوارا نمی ترسما 

نه 

اما خب قصه امروز ما راجع به مارمولکه 

جونم براتون بگه 

چند روز پیشا 

رفته بودم پشت بوم رخت پهن کنم!! 

همینجور که داشتم خرامان خرامان از پله ها پایین میامدم 

ییهو دیدم یه مارمولک اندازه یه دایناسور نشسته روی در 

خُب 

اولش با خودم گفتم این که بیرون نشسته و کاری هم به تو نداره

درو باز می کنی و میری تو و دَرَم پشت سرت می بندی و خلاص 

اما به محض اینکه درو باز کردم 

مارمولکه دوید رفت بالای در نشست 

یه جوری که نمیشد درو بست 

چون یا می دوید میامد تو 

یا اون بالا بین در و چهارچوب له میشد 

(که احتمال این دومی چیزی نزدیک 0 بود) 

نمی دونم باورتون میشه یا نه 

اما من دقیقاً 2ساعت تمام ایستاده بودم کنار در و مراقب بودم مارمولکه از جاش تکون نخوره 

درم 4طاق باز 

من واقعاً مشکلی نداشتم که تا فرداش هم اونجا بایستم و این مارمولکه رو بپّام 

اما خب  

کلاس داشتم و باید می رفتم 

دوش هم باید می گرفتم 

که برای هردوش مجبور بودم درو ببندم 

خلاصه 

زنگ زدم به دوست جون که 

دوست جون به دادم برس که قضیه اینه 

ساعت 11:15 

اون طفلی هم 11:30 امتحان داشت 

خلاصه که گفت نمیرسه بیاد 

من و موندم و مصیبتی!! که باید تنهایی حلش می کردم 

همه جرأت و انرژیم رو جمع کردم و درو با شدت هرچه تمامتر بستم 

که مثلاً شانس له شدن مارمولکه بیشتر بشه 

اما خب، کور خوندم 

چون در بستن همانا و داخل شدن مارمولک همان 

منم گفتم اصلاً به درک 

من که میرم دوش بگیرم 

تو هم هر ... که دوست داشتی بکن 

از حمام که آمدم دیدم مارمولک جان نیست 

خب 

با اینکه ازش می ترسیدم 

اما ترجیح میدادم جلوی چشمم باشه که بدونم کجاست 

برای همین کلی دنبالش گشتم 

اما نبود که نبود  

راستش وقت نداشتم و دیرم شده بود 

اگرنه یه دل سیـــــــــــــــــــــــــــــر گریه می کردم 

نه از ترسا 

از اینکه اینقدر دربرابر موجود به این کوچیکی عاجز و ناتوان بودم 

آماده شدم آمدم از در برم بیرون 

دیدم مارمولکه سر جای اولش روی در نشسته 

باز تا درو باز کردم دوید رفت لای در 

اینبار دیگه نتونستم درو ببندم 

آخه طفلی بدجایی گیر کرده بود و اگر درو می بستم جدی جدی له میشد (امان از این قلب رئوف من

خلاصه یه دودوتا چهارتا کردم و یه نگاهم به ساعت (تا همونجا هم 15 دقیقه دیرم شده بود) 

دیدم تنها کاری که می تونم بکنم اینه که در خونه همسایه بغلی رو بزنم و کمک بخوام 

حالا این همسایه بغلیها 

یه زوجن (نمی دونم نامزدن؟ زن و شوهرن؟ خواهرن؟ برادرن؟

بسسسسسسسسسسسسسسسیار مؤمن 

خانمه از اینایی که فقط چشم و دماغش پیداست 

دائم هم از خونشون صدای قرآن و نوحه و روضه میاد  

از وقتی هم که آمدن همسایه دیوار به دیوار من شدن  

هی من خودمو برای اینا کج می کنم 

هی اینا خودشونو برای من کج می کنن 

خلاصه که کلی روابط حسنه برقرار کردیم از همون روز اول

حالا منو تصور کنید 

با یه بلوز کوتاه 

با یه شلوار فاق کوتاه 

یه دستم به کمر شلوارم که تا جایی که میشه بکشمش بالا 

یه دستم به پایین بلوزم که تا جایی که میشه بکشمش پایین 

آقاهه هم ایستاده بر و بر منو نگاه می کنه 

منم با این قد و هیکل!! (اونایی که منو دیدن می دونن چه ابهتی داره این هیکل)  

توی چشماش نگاه کردم و گفتم  

ببخشید من از مارمولک می ترسم 

میشه شما این مارمولکه رو از خونه من بیرون بندازید 

باید برم بیرون مجبورم درو ببندم 

اینم نشسته لای در 

آقاهه هم بخاطر شوک وارده از این اتفاق 

اصلاً نگفت تو با این قد و هیکل خجالت نمی کشی سر ظهری در خونه ما رو زدی میگی من از مارمولک می ترسم؟ 

آمد یه نگاهی کرد و خیلی ناز!!! گفت یک لحظه به بنده اجازه بدید 

بعدم رفت یه اسپری آورد و ریخت روی مارمولکه 

آقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا 

چشمتون روز بد نبینه 

مارمولکه جنی شده بود مثل چی 

اولاً که عقلش خُب نمی رسید وقتی حالش بده از پله نره پایین 

جلوی پای من بدو بدو از پله ها می رفت پایین 

اونم چه پایین رفتنی 

خودشو یهو از 3-4 تا پله پرت می کرد پایین!!! 

بعد که می رسید پایین برمی گشت سمت من گارد می گرفت!!!! 

بعد که من یه پله می رفتم پایین تر 

باز می ترسید و خودشو پرت می کرد چند پله پایینتر 

باز برمی گشت  گارد می گرفت 

و خب بازم عقلش نمی رسید که دست کم یه جا همون وسطا گم و گور شه و 2طبقه با من نیاد پایین!!! 

بهرحال 

قضیه اون روز به خوبی و خوشی گذشت 

تــــــــا همین پریشبا 

که نشسته بودم رو تخت 

نمی دونم چی شد که یهو سرک کشیدم پایین تخت رو نگاه کردم 

دیدم یه مارمولک به چه گندگی!!!!!!!!!! (کلاً سر و تهش و جمع می زدی با دُمش میشد 4سانت) 

نشسته پایین تخت و سرک کشیده منو دید می زنه 

خب 

می دونید 

قضیه یه مارمولک که بیرون نشسته روی در 

با یکی که نشسته توی اتاقت پای تختت و زُل زده توی چشمات 

خیلی فرق می کنه!!! 

بعد از اینکه کلی توی مسنجر برای یه بیچاره ای داد و بیداد کردم و ازش کمک خواستم 

(خب اونم که کاری از دستش برنمیامد) 

و با توجه به اینکه ساعت 12 شب بود و جثه این مارمولکه هم خیلی ریز بود  

پس نمیشد و صرف نداشت رفت در خونه همسایه رو زد 

تصمیم گرفتم خودم تنهایی!! از پس مارمولکه بربیام 

راستش  

واقعاً براتون متأسفم که اونشب اینجا نبودید و صحنه درگیری من و مارمولک و قیافه من رو ندیدید 

اما براتون تعریف می کنم که بنده با همون ابهتی که عرض شد خدمتتون 

با یک عدد جاروی دسته بلند!!!! افتادم دنبال مارمولکه و تا دم در خروجی راهنماییش کردم 

و اصرار می کردم بهش که حالا از همین در بسته رد شو برو بیرون 

چون خب شب بود و می ترسیدم درو باز کنم و چندتا جونور دیگه هم بیان تو و این مارمولکه شیر شه و با دوستاش با هم خفتم کنن!!!  

بالاخره وقتی دیدم بیچاره هیچ جور نمی تونه از در بسته رد شه 

درو باز کردم و فرستادمش بیرون 

می پرسید خب چرا با اون جاروی دسته بلند نکشتمش و از ته اتاق تا دم در ورودی دنبالش کردم که بره بیرون؟؟ 

خب چون حتی می ترسیدم بکشمش 

می پرسید خب چرا اینهمه راه رفتیم و از یه جای نزدیکتر بیرونش نکردم؟؟ 

خب چون همه سوراخ سنبه ها و درز و دورزای خونه رو با توری پوشوندم و راه دیگه ای نبود که اون طفلک بره بیرون 

می پرسید اگر همه سوراخ سنبه ها رو پوشوندم پس این از کجا آمده بود تو؟؟ 

خب چون لای در ورودی از هر 4جهت به اندازه رد شدن یک انسان بالغ بازه 

خب مارمولک هم از اونجا رد میشه دیگه 

می پرسید چرا هی اینقدر خب خب می کنم؟؟

 خب همینجوری

دیگه چیزی نپرسیدید؟؟ 

OK 

 

^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^v^ 

 

* خواهش می کنم نگید مارمولک که کاری نداره که تو ازش می ترسی یا مارمولک تازه حشرات خونه رو هم می خوره که این حرفها رو این چند روز زیاد شنیدم 

موضوع اینه که من از خود مارمولک می ترسم 

اگرنه خب پشه و مگس و مورچه ای رو که میاد توی خونه (که اونم بخاطر توریا نمیاد) رو که خودم می تونم از پسشون بربیام 

(دوستِ دوست جون می گفت مارمولک تو خونه باشه خوبه، روزی 3-4 تا پشه می خوره!!! 

گفتم خب تکلیف منی که خونم پشه نداره چیه؟؟ 

بعد یه مدت که این مارمولکه غذا گیر نیاورد و گرسنه موند خب میاد منو می خوره دیگه 

یا مامان زنگ زده میگه مامان جان ناراحت نباش، اگر نره توی مواد غذاییت کاری نداره 

میگم خب اولاً که من با خود شخص مارمولک مشکل دارم 

دوماً چه تضمینی هست که این نره سر مواد غذایی؟؟

 

* چند وقت پیش یکی دیگه آمده بود توی خونه، منم خیلی شیک رفتم به یکی از آدمهای صاحبخونه گفتم چراغ آشپزخونه داره میفته پایین

گفت میشه نشونم بدی؟ 

از خدا خواسته آوردمش خونه 

تا آمد تو گفتم میشه لطفاً اول اینو (مارمولکه رو) از اینجا بندازید بیرون؟

 

* واقعاً شانس آوردم که مارمولکه صد برابر از من می ترسید 

اگر نه معلوم نبود  

ممکن بود منو با این ابهت با اون جاروی توی دستم با هیبتی کمِ کم 2-3 هزار برابر خودش یه لقمه چپ کنه 

باور کنید 

اونوقت کی میامد اینجا آبروی خودشو اینطوری جلوی خواننده های بلاگش می برد؟؟ 

هان؟ 

نه 

شما بگید

* خیلی وحشتناکه که آدم یهو از خواب پاشه ببینه مورد هجوم و حمله قرار گرفته

پریشب یه کارتُنَک (از این عنکبوتهایی که پاهای دراز دارن و کل بدنشون یه قلنبه وسط اونهمه پاست و تو هی فکر می کنی الآنه که پاهاش بشکنه) توی اتاق پیدا کردم

بعد نه از ترس نه از چندش، فقط برای اینکه از این عنکبوتها غافل شی ظرف سه سوت برات زیر تخت پتو می بافن، زدم کشتمش 

صبح پاشدم می بینم از اووووووووووووووووون سر اتاق تا این سر تار عنکبوت بسته 

بعد دوباره از اوووووووووووووون یکی سر تا این یکی سر هم همینطور

یعنی کلاً توری زده بود بالای سرم

بعد مسخره تر اینکه یدونه از این تارا آخرش به انگشت شست پای من می رسید!!!!

یعنی من نمی دونم، من اینقدر نجیبم توی خواب که یه عنکبوت تار می بنده به پام و تا صبح هم هیچ اتفاقی براش نمیفته؟؟

یا این تاره تار نبوده طناب بوده!!؟؟

یا چی؟؟

و جالب اینکه جنازه اون عنکبوته همچنان سر جاش توی سطل بود 

دوست جون می گفت فکر کنم داداشش بوده آمده انتقام گرفته 

GoOdLuCk

*PeGi