-
*
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 22:01
ببینم! همه از امتحان متنفرن یا فقط من اینجوریم؟؟
-
*
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 10:47
یه وسوسه عجیب و غریب چند وقته ذهنم رو قلقلک میده مدتیه دارم به "خانه داری" فکر می کنم! بنظرم گزینه خوبی میاد...
-
*
جمعه 21 مهرماه سال 1391 12:01
زندگی این روزها یجورای خاصی می گذره انگار دارم بزرگ شدن رو احساس می کنم تازه دارم می فهمم زندگی چیه تازه راه لذت بردن ازش رو یاد گرفتم یه حسرت تلخی همیشه باهام هست، اون هم اینکه از نوجوانی و سالهای اول جوانی نتونستم و نشد که بهترین استفاده رو ببرم اما از این روزها راضیم همیشه همه چیز نباید بی عیب و عالی باشه، الآن هم...
-
*
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 00:58
دلم برای این صفحه خیلی تنگ شده یه زمانی خیلی راحت فکرهام رو اینجا می نوشتم دوست داشتم نوشتن رو هنوز هم دوست دارم اما دیگه کمتر چیزی بنظرم جالب میاد برای اینجا نوشتن دوست دارم بنویسم اهل نوشتن متن های ادبی نیستم اما دوست دارم اتفاقهای روزانه رو بنویسم هیچوقت نتونستم خاطره نویسی کنم بجز یه دوره کوتاه چند ماهه اون رو هم...
-
*
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1391 14:08
ای هستیم خوب؟ بد؟ خوشحال؟ ناراحت؟ هستیم هنوزم سر پاییم با وجود همه حماقتها و بی برنامگی ها و بیخیالیها و نفهمی هاشون هنوز هستیم هنوز هم با همه وجود زندگی می کنیم هنوز هم از با هم بودن لذت می بریم هنوزم شادیم کی تمام میشه؟ زود زودِ زودِ زود سال نو هم مبارک
-
*
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 20:22
این چند شب مدام کابوس می بینم یه کابوس 2 ساله میگن خواب زن چپه خواب زن چپه خواب زن چپه خواب زن چپه خواب زن چپه خواب زن چپه خواب زن چپه خواب زن چپه خواب زن چپه ...
-
*
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1390 13:52
یعنی نمی دونی بعد از اینهمه وقت که درمورد احساست نمی تونی بهم دروغ بگی؟ یعنی نمی دونی؟
-
*
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1390 19:39
میگن خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری خدایا ، الآن که همه درها بسته بنظر میان برنامه چیه؟
-
*
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 20:23
دارم روزهام رو به بدترین شکل ممکن می گذرونم بهتر بگم، دارم هدرشون میدم خالی از انگیزه با کلی برنامه و هیچی زمان خسته ام؟ بلاتکلیفم؟ بیحوصله ام؟ همه اینها هست و نمی دونم چمه باز از این روزهای لعنتی بدم میاد حتی نمی دونم چی می تونه بهترم کنه احتیاج دارم یه دست بیاد و شونه هام رو بگیره و محکم تکونم بده بلکه این رخوت و...
-
*
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 10:32
بعد از اینکه 2 روز وقت گذاشتم و فیلم رو دانلود کردم تازه فهمیدم فیلمش دوبله به زبان آلمانیه! سایت اجازه دسترسی به فایلها بیش از یکبار در روز رو نمی داد
-
*
جمعه 7 بهمنماه سال 1390 14:12
من مطمئنم یا وسایلم ایراد دارن یا استعدادم!!
-
*
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1390 10:46
هر روز صبح سر صبحانه، وقتی به آخرای چاییم می رسم به خودم میگم کاش دوتا چایی دم کرده بودم هیچ چیز به اندازه ی چایی شیرین صبحانه بهم آرامش نمیده بخصوص اگر چای هل و دارچین باشه که دیگه محشره...
-
*
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1390 19:23
حالم بهم می خوره از بعضی ایرانیهای اینجا که توی چشمت زل می زنن و (حتی اگر بشناسنت) پشت چشم نازک می کنن و سرشونو می ندازن زیر و از کنارت رد میشن انگار مثلاً ندیدنت که چی مثلاً؟؟ با کلاسی؟؟ تریپت به ایرانیها نمی خوره؟؟ با ایرانی حال نمی کنی؟؟ فقط با خارجی می گردی؟؟ بروووو عمو جون هرکی ندونه خیال می کنه جد اندر جد...
-
*
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 23:35
برای ما اینکه 4 روز با هم حرف نزنیم خیلیه! خیلی...
-
*
شنبه 1 بهمنماه سال 1390 16:38
اصلاً انگار دلتنگی با دوستی و دوست داشتن ما عجین شده دیروز حساب کردم دیدم 9-8 ماه از این دوستی به دلتنگی گذشت...
-
*
جمعه 30 دیماه سال 1390 23:51
دوست دارم شروع کنم و باز هم اینجا بنویسم...
-
*
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 19:40
من نمی دونم این حافظه لعنتی چشه؟ البته بگمااا خیلی هم تقصیر حافظه نیست مشکل جای دیگه است که من هی هربار میرم تهران می بینم موهام عاااااالی می مونن هی میرم کوتاه می کنم بعد هی یاد نمی گیرم که بابام جان! وقتی تهران گرم و آفتاب و خرپزون و خشک و کلاً تابستونه توی بنگلور فصل بارونه و هوای لعنتی خیسه (یعنی دیگه کار از مرطوب...
-
*
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 01:57
همیشه کم میارمت...
-
*
یکشنبه 15 خردادماه سال 1390 23:27
می دونی وقتی حتی توی اوج عصبانیت هم دوستش داری می تونی بی هیچ شکی اسم احساست رو عشق بذاری گیرم توی همون لحظه نتونی ابرازش کنی حسّ درونیت کافیه تمام شب داشتم به رفتن از اینجا فکر می کردم!
-
*
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 12:46
یک ایمیل دریافتی: یه سال دیگه هم گذشت و نوروز داره تموم میشه. تعداد ایمیل هایی که میگیریم کمتر شده این روزا ولی کماکان ایمیل های آموزشی که دوستان میفرستن سرازیره...به لطف این ایمیل ها زندگی من دیگه مثل سابق نیست. حقیقتش تغییراتی در اثر این ایمیل ها در من ایجاد شده که حس عجیبی راجع بهش دارم. مثلا" هنوز هم برام...
-
*
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1390 16:46
هرگز نباید روی کسی که با اطمینان میگوید:(رابطه ی عاشقانه ات را تمام کن) ، حسابی باز کرد. او اگر عقل داشت ، مسئولیت دلتنگی های کسی را به عهده نمیگرفت. *کاش یکی 8 ماه پیش اینو به من می گفت...
-
*
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1390 22:01
در باب سفره هفت سین روز اول عید: همه چیز خوبه، همه چیز نو و تمیزه، همه چیز تازه است، همه جا برق می زنه سفره هفت سین که دیگه نگو بوی تازگی همه سین ها میزنه زیر دماغت رنگارنگی اجزاء مختلف سفره به وجدت میاره هی از خوشگلی سفره ذوق می کنی هی میری نگاهش می کنی هی عکس می گیری باهاش... روز پنجم عید: گل و سیب سر سفره پژمرده...
-
*
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 13:51
یه جوراییه این روزها یه جورای عجیب و خوب خدایا این روزها بیشتر از همیشه شکرت
-
*
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 22:16
چشم ما روشن
-
*
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 16:09
قصه من الآن شده قصه اون کلاغه که می خواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره و راه رفتن خودش رو هم فراموش کرد پاشدم آمدم اینجا که مثلاً انگلیسیم تقویت شه فارسی رو هم دارم فراموش می کنم امروز هرچی فکر کردم که معنی کلمه "دریوزگی" یادم بیاد فایده نداشت و من از این موضوع متنفرم! * دریوزگی: گدایی
-
*
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 19:19
!This Is India می دونید که توی این دنیا خیلی چیزهای عجیب و غریب ممکنه اتفاق بیفتن چیزهایی که توی فرهنگ ما، عرف ما، قانون ما یا کلاً توی مرام ما نمی گنجن اما هند پر از این اتفاقهای عیجب و باورنکردنیه یعنی یه چیزایی فقط توی جایی مثل هند اتفاق میفته به چند نمونه از این دست توجه کنید: 1. احتمالاً فقط توی هنده که می تونید...
-
*
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 19:06
بدون شرح
-
*
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 07:21
وسط دلتنگیهای این روزهام مدام بیاد خانم زیگزاگ و نگرانی و دلتنگی خاصش هستم براش دعا کنید هم برای زیپ ، هم برای زیگزاگ
-
*
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 19:13
خیلی وقت بود به این روز فکر می کردم دلم می خواست به بهترین شکل برگزارش کنیم اما نشد اصلاً نشد که برگزار شه چند روز همش این جمله ی لعنتی توی سرم می چرخید هیچ کاری نکردم بخاطر این روز کاری از دستم برنمی آمد جز اینکه یه msg بفرستم و همین. msgهای تبلیغاتی کلافه ام کردن همه رو نخونده delete می کنم یه دونه msg سمج مونده هی...
-
*
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 16:18
دیشب با وسوسه حوا دوباره کنعان * رو دیدم دوباره دوستش داشتم دوباره کلی باهاش گریه کردم دیشب خیلی گریه کردم دیشب زیر بارون گریه کردم دیشب تا خوابم ببره گریه کردم دیشب با تمام دلتنگی این 18 روز گریه کردم دیشب خیلی دلم تنگ بود خیلی... * حیف از عشقهایی که اینطور به هیچ پرپر میشن...