راستشو بخوای دیشب کلی حسودیم میشد
هی فکر می کردم فقط ماییم که اینطوریم
من اینجا
بابا یه جا
مامان یه جا
دردونه یه جا
غصه ام گرفته بود دیشب
فکر کردم شب یلداست و هرکدوم از اعضای خانواده من یه گوشه این دنیا تنهان
اما انگار همدرد زیاد داشتم
انگار خیلیها دیگه حوصله دور هم جمع شدن رو نداشتن و ندارن
انگار دیگه رنگ و بوی یلدا برای خیلیهای دیگه با شبهای دیگه هیچ فرقی نداره
انگار خوش بودن و دور ریختن غم و غصه ها و زندگی کردن دور هم با دوستها و فامیل و آشناها دیگه برای خیلیها بی معنی شده
این رو از اعترافهای خیلیهایی که صداشون رو از اینجا شنیدم فهمیدم
بخصوص خود کرگدن
می دونی
بعضی وقتها حس اینکه تنها نیستی و آدمهای زیادی باهات همدردن اصلاً حس خوبی نیست
چی بگم؟؟
بگم به امید تکرار یلداهایی که انگار فقط با پدربزرگ و مادربزرگهایی که دیگه نیستن لطف و صفا داشت؟؟
بیخیال.
تو ایران معرفتا کم نشده .آدما از هم دور نشدن .فقط به قلبامون یه غم و درد نگرانی عمیقی چنگ انداخته که همه رو برده تو لاک خودشون ...
دل خوش سیری چند ...
چرا خودمون از نو شروع نکنیم؟
موضوع اینه که انگار دیگه دل و دماغی نیست