زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مستپیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دستنرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیمشب یار به بالین من آمد بنشستسر فرا گوش من آورد و به آواز حزینگفت کای عاشق شوریده ی من خوابت هست ....
یه چیز بی ربطکجایی چرا اینقدر از من دور شدی؟ چرا اینقدر دلم برات تنگ شده؟ چرا ازت هیچ خبری ندارم؟
درگیرم با خودمبذار رفع شه، بعد...
عاشقِ این شعرم...حافظ و خیام...ادامش فک کنم این بود:عاشقی که چنین باده شب گیردکافر عشق بود ور نشود باده پرست...
بر زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ،کانجا سرها بریده بینی!!!بی جرم و بی جنایت...
نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست !..گفت ای عاشق دیوانه ی من خوابت هست !؟ عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست ! ...
یه چیز بی ربط
کجایی چرا اینقدر از من دور شدی؟ چرا اینقدر دلم برات تنگ شده؟ چرا ازت هیچ خبری ندارم؟
درگیرم با خودم
بذار رفع شه، بعد...
عاشقِ این شعرم...
حافظ و خیام...
ادامش فک کنم این بود:
عاشقی که چنین باده شب گیرد
کافر عشق بود ور نشود باده پرست...
بر زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ،کانجا سرها بریده بینی!!!بی جرم و بی جنایت...
نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست !
.
.
گفت ای عاشق دیوانه ی من خوابت هست !؟
عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست !
.
.
.