-
*
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 14:10
هردم از این باغ بری میرسد...
-
*
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 23:13
من دیدمش با همین چشمهای خودم دیدمش معجزه رو میگم تو باورش نداری؟؟!
-
*
شنبه 1 آبانماه سال 1389 23:05
غیرمنتظره! گاهی وقتها که اصلاً انتظارش رو نداری یه کسی که اصلاً انتظارش رو نداری بهت زنگ می زنه و حرفهایی می زنه که اصلاً انتظارش رو نداری بعد تا چندین روز بعد از به یاد آوری حرفهاش هی لبخند می زنی اینطورین بعضی از آدمها
-
*
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 21:17
آخه وقتی دکتر شاهکار بینش پژوه با اونهمه ادعا می خونه: همه خوشگلها یک طرف/ تو زیبا یک طرف/ راست بگو چکار کردی باهام/ پدرسوخته بیشرف (!!!) من چه انتظاری می تونم از ساسی مانکن و علیشمس و امثال اینها داشته باشم؟؟ نه واقعاً!
-
*
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 21:15
دلم می خواد درس بخونم، اما نمی تونم 20 روز دیگه امتحانهام شروع میشه و من هنوز سراغ کتابهام هم نرفتم کاش بابا اینجا پیشم بودن...
-
*
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 07:50
چند روزه خیلی درگیرم با خودم سر یه دوراهی موندم از یک طرف یک عـــــالمه خاطره های خوب و لطفها و محبتهای بی دریغ از یک طرف هم دلی که به آنی شکسته شد آره حق با توئه من عوض شدم...
-
*
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 21:25
گر آمدنم به خود بُدی، نامدمی ور نیز شدن به خود بُدی، کِی شُدَمی؟ به زان نبُدی که اندر این دِیر خراب نه آمدمی، نه شُدَمی، نه بودمی...
-
*
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 22:51
آنشب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه ی صد ساله به یک جرعه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم، ولی دل نشکستیم
-
*
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 08:30
اینم خبری که گفتم . . . . . . . v . . . . . . . v . . . . . . . v . . . . . . . v . . . . . . . . . . v . . . . . . . v . . . . . V V V V V V V V V دخملمه اسمشو گذاشتم Padmica 2ماه و نیمشه عشخ مامانههههه
-
*
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 21:50
قشنگی و ارزش بعضی از صحنه ها به اینه که فقط توی ذهن آدم ثبت بشن، نه روی یک تکه ورق یا توی یک فایل دیجیتال، فقط توی ذهنت
-
*
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 23:25
babysitter می شویم! من الآن می فهمم یعنی تازه الآنه که می فهمم تازه الآنه که می فهمم چه پروسه عظیمیه یعنی بعضی چیزها رو تا توی موقعیتش قرار نگیری نمی تونی درک کنی سخته خیلی سخته یعنی پوست آدم کنده میشه (اعصاب + حنجره + انگشت(!) + روحیه) پولادی می خواداااااا باور کن بهمین جهت، بنده از همین تریبون مراتب تحسین، تشویق،...
-
*
شنبه 17 مهرماه سال 1389 17:04
آبتنی کردن توی آبهای اقیانوس هند و حمام آفتاب گرفتن توی ساحلش چیزی نبود که من ازش بگذرم گوا- مهرماه 1389
-
*
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 18:13
خدایا با خوشبختی کامل فقط یک قدم فاصله دارم خدایا بخاطر همه چیز شکر
-
*
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 17:52
بدون شرح! [ click ]
-
*
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 20:22
خب اگر پارتنر داشته باشی، حق داری توقع داشته باشی وقتی داری از تنهایی و بی حوصلگی دق می کنی، دست از هر کاری بکشه و پاشه بیاد پیشت اگر هم نه که هیچ اینطور میشه که یهو به خودت میای و می بینی 5ساعته که داری بی وقفه bubble shooter بازی می کنی و لحظه های عمرت رو به احمقانه ترین حالت ممکن هدر میدی
-
*
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 01:13
درست نادرست درست نادرست درست نادرست . . . دقت کردی همه عمر سر این دوراهی با خودمون درگیریم؟؟!
-
*
جمعه 2 مهرماه سال 1389 12:36
بله حق با شماست! حرفهای یک خانم مسن* رو، بخصوص اگر درباره ی مسائل احساسی باشه، فقط باید شنید و هی به علامت تأیید سر تکون داد؛ یا اگر پشت تلفن دارن باهاتون صحبت می کنن، فقط کافیه هر چند ثانیه یکبار بگید بله حق با شماست باور کنید اونها از عاشق شدن و دلباختن و دوست داشتن و دوست داشته شدن چیزی نمی دونن اصلاً هم فرقی نمی...
-
*
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 03:38
1. به مری میگم * mery the poweder is INTO 2. داریم با سین زایمان سگها رو نگاه می کنیم، یهو سین میگه وااااای اینو ببین تو اینه ** میگم تو کدوم؟؟ 3. دیگه وقتی به معلمه میگم (!) ma'am, this program is so confused مطمئن میشم که دارم زیادی گیج می زنم * منظورم " توی این" بود که وسط جمله انگلیسی فارسی پروندم! **...
-
*
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 16:48
دختر شیر و خورشید بشدت احساس شرمندگی می کنه اعتراف می کنه که وقتی چیزی اینجا می نویسه زیاد حواسش نیست که چه کسایی اینجا رو می خونن یا در واقع اصلاً حواسش نیست که کسی اینجا رو می خونه دختر شیر و خورشید این چند روز گذشته بشدت تحت تأثیر سندرم "روزهای گل و بلبلیسم" قرار داشته و حال و اوضاعش اصلاً سر جاش نبوده...
-
*
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 13:19
سنگینی بار امانتت داره از پا درم میاره [حذف شد] دختر شیر و خورشید این روزها دلش مامان و بابا و دردونه اش رو می خواد اما ... خلاصه که اگر این روزها از دختر شیر و خورشید بپرسید چطوری؟ میگه که خوبه
-
*
جمعه 26 شهریورماه سال 1389 01:42
نمی دونم چند نفرتون با من موافقید اما تئوری من اینه که فلسفه ص.یغه و عقد اینه که هر دو طرف، بخصوص زن، در حضور چند شاهد آمادگی و رضایتشون رو برای زندگی مشترک با یک نفر دیگه و بخصوص ه.مخوابگی و داشتن روابط ج.نسی اعلام کنند حالا فکرشون بکن که چه جنایت و جرم بزرگی مرتکب میشن پدر و مادرهایی که دختر کوچک از همه جا بیخبرشون...
-
*
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 21:53
شما! خیلی بی انصافی...
-
*
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 00:57
آدمی که همه زندگیش توی پسر خلاصه میشه آدمی که به هر پسری که از جلوش رد میشه بعنوان دوست پسر نگاه می کنه و اینجوری روشون قضاوت می کنه آدمی که وقتی بهش میگی از فلانی خوشم میاد، پسر خوبیه میگه اَییییی هیکلش خیلی افتضاحه یا وقتی بهش میگی آخی، فلانی چه پسر با معرفتیه میگه اَه اَه حالم از تیپ و قیافه اش بهم می خوره، تو هم...
-
*
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 15:19
شب خاطره از دو سه هفته پیش براش برنامه ریزی کردی توی این مدت کلی همه چیز رو توی ذهنت تصویر کردی کلی نوستالژیت بالا و پایین شده و از ذوق بغض کردی هرچند همش ته دلت یه ترس مسخره کوچیک بوده که اگه نشه؟؟! حتی با اینکه برات پرداخت هزینه اش هم خیلی راحت نبوده، اما بی هیچ فکری پرداختش کردی گفتی یه شبه و شاید هیچوقت دیگه تکرار...
-
*
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 12:31
عید دوستان داخل ایران مبارک جالبه که توی ایران و عربستان امروز عیده، اینجا فردا! این هم از نظر نجومی و جغرافیایی ایراد داره هم از نظر تقویمی خب دیگه عید ما هم مبارک
-
*
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 00:45
بر من قلم قضا چو بی من رانند پس نیک و بدش زمن چرا می دانند دی بی من و امروز چو دی بی من و تو فردا به چه حجتم به داور خوانند...
-
*
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 10:18
من: صمیم* همه subjectها رو پاس کردی؟؟ صمیم: نه، در واخع ما شَش نفر بودیم در یَک خانه با سه اطاق خواب، بعد از یَک سال برخی گفتند ما اطاخ جداگانه مِخواهیم، برای همین خانه را عوض کردیم. حالا من با دو نفر دیگر در یَک خانه هستیم من: صمیم: همین را پرسان کردی دیگر؟ من: *یکی از برادران افغان
-
*
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 12:35
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجا...
-
*
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 21:57
نـِ می دوو نم یه زمانی خیلی حوصله فکر کردن داشتم خیلی اعصاب داشتم بشینم پای درد دل دیگران، بعد هی براشون نسخه های رنگ و وارنگ فکری و روانی بپیچم یه زمانی می دونستم برای رفع خیلی از مشکلها چی می تونه بدرد بخور باشه بلد بودم برای دیگران حرفهای خوب و امیدوار کننده بزنم و از نظر روحی یکم آرومشون کنم اما الآن دیگه نمیشه...
-
*
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 20:49
هرکه او بیدارتر، پر دردتر شب احیاست سه نفر آدم، به امید سبک شدن نشستن پای جوشن کبیر که از تلوزیون پخش میشه تا بلکه یکم دلشون باز شه دوتاشون اشک می ریزن یکریز و بیصدا فقط صدای فین فینِ گاه و بیگاهشون میاد: یکیشون اشک می ریزه برای حرفهایی که خیلی وقته رو دلش موندن حرفهایی که انگار هیچکس قدِ شنیدنشون نیست از اون حرفها که...